آرام نامه

ارام نامه

کجای ان بی حوصلگی های کشدار و بی دغدغگی های کسالت بار سررسید،نمی دانیم......سر به هوای امدنش و رنگواره های ناگهان خاکستری هایمان.....دور امدنش روی تقویم خط نکشیدیم و قرمزش نکردیم و تعطیل.....که بزرگ بود و هیچ کدام از روزهایمان برازنده اش نبود....کوچک بودیم و زیر دست و پای بلند پروازان.... گذشت....گذشت و رد پایش بر تمام نگاه هایمان ماند....بر شعرهایمان هم....نبض پرواز را دستمان داد و پریدیم...زخم برداشتیم و پریدیم.....بالمان شکست و پریدیم.....معلم پرواز بود و زمین را خوب می دانست.... روزها گذشته است از امدنش اما....او هنوز هم هرروز می اید....گاهی خسته و بی خیال است و گاهی انگار تیله های کودکی اش را به کلاس اورده و یواشکی در جیب هایش بازی میکند....لذت خیز برداشتن را دیکته می گوید....می رود.... می رود اما ردپایش بر تمام نگاه هایمان می ماند...می رود اما کلاس.......عطر خاک باران خورده می گیرد.....

نویسنده: سارا ׀ تاریخ: شنبه 25 مرداد 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مقدمه ای خاص

پارچه‌ي سفيد رو كنار زد . . . باورش نمي‌شد . . . يعني به همين سادگي . . . اون مرده بود . . . مرده . . . 
من مرده‌ام هم از پسِ شما بي‌جربزه‌ها برمي‌آد . . . فكر كرديد اگه چند روز نيومدم سر بزنم حجره هر غلطي دلتون خواست مي‌تونيد بكنيد؟ . . . زود باش علي، . . . جواب بده . . . اون فرش ابريشم تبريز رو كجا گذاشتي؟ . . . علي با صداي لرزونش گفت: به علي كه نمي‌دونم عباس آقا . . . دست من هيچ‌وقت به دزدي نرفته . . . ما نون حروم تو سفرمون نمي‌ياد عباس آقا . . .
عباس آقا گفت: به من چه كه بچه‌ات مريضه . . . نكنه فكر كردي اين‌جا بنگاه خيريه راه ‌انداختيم . . . همين كه حقوقتو سرِ ماه مي‌گيري بايد خدا رو شكر كني . . . برو به دكترها بگو مجاني درمونش كنن . . . اون روزها كه خوش خوشونت بود و سوگل، سوگل راه انداخته بودي، مي‌خواستي به فكر مريضي‌اش هم باشي . . .
سوگل دست كوچيكشو بالا آورد . . . علي دست سوگل رو توي دست‌هاش گرفت. . . سوگل از تب مي‌سوخت . . . علي نگاهي از سر نااميدي به تنها بچه‌اش كرد و بلند شد . . . با صداي بلند گفت: خدايا خودت كمكم كن. عباس آقا نعره زد: . . .خدا! . . . از دست اين زبون نفهم چه كنم . . . ببين چي بهت مي‌گم علي . . . فردا سفته‌هات رو اجرا مي‌ذارم . . . اونوقت اگه صد تا قالي درجه‌ي يك هم برام بياري . . . بايد تا آخر عمرت گوشه‌ي هلفدوني بموني و بپوسي . . . گفته باشم اگه ازت شكايت کنم تا تهِ تهش هستم . . . من تا فردا فرش رو مي‌خوام . . . 
فرشِ خونه رو جمع كرد . . . فكر كرد چقدر پول بابت اين فرشِ نخ‌نما مي‌دن؟ . . . آروم بلند شد و رفت به سمت در خونه . . . سوگل داد زد . . . بابا . . . منم مي‌خوام باهات بيام . . . 
علي نگاهي به سوگل كرد و فرش رو داد دستِ چپش . . .
به دست چپش نگاه كرد . . . هنوز جاي اون سوختگي قديمي باقي مونده بود، باورش نمي‌شد همه چي تموم شده، پارچه‌رو برگردوند روي صورت عباس . . . و به سمت سوگل برگشت . . . سوگل گفت: بابا . . . عمو عباس كه مرده . . . تو چرا مي‌خندي . . . علي گفت: چون حالِ تو خوب شده دخترم . . . چون معجزه هميشه وجود داره . . .

مهدی ارام فر

نویسنده: سارا ׀ تاریخ: پنج شنبه 13 شهريور 1393برچسب:مقدمه,دکتر ارام فر, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

اقاجون(مقدمه ای فوق العاده زیبا)

از آقاجون مي‌ترسم . . . آخه خيلي گنده‌اَس . . . سيبيلهاشم يه‌جوريِ كه آدم فكر مي‌كنه مي‌شه هر كدومشونو گرفت و تاب‌بازي كرد . . . آقاجونم زورشم خيلي زياده . . . يه چيزاي گنده‌اي هست كه فكر كنم اسمش قلنگِ . . . يه نوكِ تيزي هم داره كه مي‌شه باهاش زمينو كند . . . من نمي‌تونم تكونش بدم ولي آقاجونم اونو راحت بلند مي‌كنه و هي مي‌كوبه تو باغچه . . . بعضي وقت‌ها هم آقا مي‌ياد و به آقاجونم خسته‌نباشي مي‌گه . . . و اونوقت‌ها آقا جونم مي‌خنده . . . فكر كنم زور آقا خيلي كمه چون هيچ‌وقت قلنگو بلند نمي‌كنه . . . فقط زورش به من مي‌رسه و بعضي‌ وقت‌ها لُپمو مي‌گیره و مي‌گه چطوري پدرسوخته . . . ولي من پدرسوخته نيستم . . . من حسن‌‌اَم . . . تازه مامانم هميشه بِهِم مي‌گه قربونت برم الهي . . . خوشگلم هم مي‌گه . . . اما آقاجونم هيچ‌وقت بهم نمي‌خنده . . . واسه همين من دوستش ندارم . . . ولي مامانمو 5 تا دوست دارم

 

 


ادامه مطلب
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: یک شنبه 9 شهريور 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

عکسی بی نظیر از بی نظیرترین استاد دنیا

نویسنده: سارا ׀ تاریخ: شنبه 8 شهريور 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مقدمه ای فوق العاده از استاد خوبی ها

فكر كنم سه يا چهار سالش بود ... پدرش مي‌گفت: شيشه افتاده روي دستش ...
پسرك چشم‌هاي درشت خاكستري ‌شو كه با پرده‌اي از اشك پوشيده شده بود به من دوخت و گفت: دايي‌ناسُر گازم گرفته .....
گفتم: دايناسورها رو خيلي دوست داري؟ ... سرشو انداخت بالا كه: نُچ ... مي‌تَلسم ازشون.
به پدرش گفتم: دست بچه بايد بخيه بشه.
گفت: نمي‌شه حالا همين‌جوري پانسمانش كني؟
گفتم: از نظر من نه، حتماً بخيه مي‌خواد.
صبح بود و اورژانس هم مثل هميشه شلوغ ... طبق معمول هميشه چند تا مريض با هم توي درمانگاه جراحي بودند تا انترن‌ها به كارشون رسيدگي كنند. من هم پاسخگوي يه مريض ديگه شدم كه ديدم پدر پسرك اين پا و اون پا مي‌كنه و مردّده، نگاهي به لباس كردي سر تا پا خاكي پدر انداختم و رفتم نزديكش و آروم بهش گفتم: نگران پول بخيه نباش. الان كارتو انجام مي‌دم، بعداً هر وقت تونستي بيا حساب كن ...
بلافاصله تغيير چهره داد و گفت: آخه اين‌طوري كه درست نيست؛ نمي‌شه كه شما ... وسط حرفهاش راه افتادم رفتم دنبال گرفتن نخ بخيه ...
از اول بي‌حس كردن دست پسرك تا آخرين بخيه، پدر دست مجروح پسرش رو محكم گرفته بود تا اونو تكون نده و پسرك هم شديداً گريه مي‌كرد و مرتب با داد و فرياد مي‌گفت: اخمخِ بي‌شو ... با هر بدبختي كه بود فحش‌هاي آقا كوچولو رو شنيدم و كار بخيه‌ي دستشو تموم كردم و رفتم سر وقت مريض‌هاي ديگه ... راستشو بخواين از رزيدنت‌ها كه پنهون موند! اما از شما پنهون نمونه، بايد يه جوري كارها رو سر و سامان مي‌دادم و از بيمارستان جيم مي‌زدم، تا برسم سر كلاسهام ...
درمانگاه يه كم خلوت‌تر شده بود و من داشتم آماده‌ي رفتن مي‌شدم كه آقا كوچولوي بداخلاق ما و پدرش اومدن جلو ... پدر سرشو پايين انداخته بود و يك‌ريز تشكر مي‌كرد و آقا كوچولو بالاخره داشت با يه لبخند نصفه‌نيمه به من نگاه مي‌كرد ... پدر نشست پيش پسرك و گفت: از آقاي دكتر تشكر نمي‌كني؟ ببين دستتو خوب كرد ... آقا كوچولو هم كه سر دوستي با من نداشت، به‌جاي تشكر از من رو برگردوند و رفت تو بغل پدرش ... پدر هم بغلش كرد و رفت ...
هنوز دو دقيقه نگذشته بود كه ديدم پسرك اومد داخل درمانگاه، دستشو برده بود عقب و چيزي رو پشت سرش قايم كرده بود ... بهش گفتم: چي شده؟ كارم داري؟ حرفي نزد و با ترس نگاهم كرد. نشستم پيشش و گفتم: نترس ديگه، نه آمپول دارم نه بخيه ... بيا دست بده با هم دوست‌شيم. پسرك دستشو جلو آورد و يك كليد زرد كوچولو داد دستمو و گفت: كليد ماشينمه ... مال تو ... و قبل از اين‌كه من بتونم تشكر كنم فرار كرد و رفت و من ماندم و ...
امروزكه دارم اين خاطره رو مي‌نويسم 3 ساله كه فارغ‌التحصيل شدم و از طبابت و بيمارستان و ... دور افتادم و تموم وقتم درگير حواشي كنكوره ...
اما هنوز يه كليد زرد كوچولو تو دسته‌كليد انتشارات هست كه با دنيا عوضش نمي‌كنم و هر وقت بهش نگاه مي‌كنم فكر مي‌كنم يه روزي مي‌رسه كه مسئوليت من تو بخش آموزش تموم مي‌شه و كليدهاي انتشارات رو از تو دسته كليدم در مي‌آرم و مي‌رم بيمارستان .......
خدا رو چه ديديد شايد دسته كليد، از ايني كه الان هست هم، بزرگتر شد ...
مهدی ارام فر
تير ـ 85

نویسنده: سارا ׀ تاریخ: شنبه 8 شهريور 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مقدمه ای زیبا و خاص

چند تا سنگريزه گرفتم توي دستم . . . ستون اول رو با سه تا سنگريزه ساختم، براي اون سه نفري كه اول با هم شروع كرديم . . . ستون دوم رو با دو تا سنگريزه، براي اون دو نفري كه بعدش ادامه داديم . . . ستون سوم هم با سه تا سنگريزه، موند ستون آخر با يه دونه سنگريزه‌ي تنهاي نهم . . .  
اومد بالا سرم، گفت: رو زمين نشستي . . . تو آسمون‌ها دنبالت مي‌گشتم.
گفتم: از زمينيم كه بر زمينيم.
گفت: تو و خاك‌بازي ..... 
گفتم: خاك‌بازي نيست . . . سنگ بازيه . . . مي‌دوني چقدر بايد وقت بگذره و انرژي مصرف بشه تا اين سنگ‌ها خاك بشن . . . اونوقت تو به همين راحتي جاي سنگ و خاك رو عوض مي‌كني؟ . . .
گفت: هميشه همين‌‌طوريه . . . اون‌جا كه محكم وايسادي و مي‌خواي سنگ باشي اونقدر بهت فشار ميارن تا با خاك يكسانت كنن اونوقت واسه اين‌كه دوباره برگردي به حال اوّلت، بايد بري تو دل زمين و كلي عذاب بكشي تا دوباره آبديده بشي و اسمت بشه سنگ و باز از روزي كه سنگ شدي همه دست به كار مي‌شن تا دوباره ازت خاك بسازن و . . . 
اومد نشست پيشم، نگاهي به سنگريزه انداخت و گفت: خوش به حال نهمي، خيلي حرفه كه يك نفره، يه ستون باشي. 
گفتم: خيلي حرفه . . . 
گفت: حالا كي هست اين ستون تك‌نفره‌ي ما؟
گفتم: مي‌شناسيش، خيلي بهت نزديكه . . . گمونم دلِ پردردي داره . . . خيلي وقته كه تك‌نفره وايساده اين‌جا و سخت و محكم جاشو حفظ كرده . . . طبق معمول هم، همه دست‌به‌كارن تا كاري نكنن كه اگه بشه، اين سنگ رو هم بكنن مثل خاك‌هاي اطرافش . . . 
گفت: شناختمش . . . سال‌هاست كه مي‌شناسمش . . . اوني كه من مي‌شناسم . . . حالا حالاها سنگ تنهاي نهم و ستون تك‌نفره‌ي آخر، باقي مي‌مونه. 
گفتم: خودشناسي برترين علم دنياست.
گفت: مهم اينه كه هر سنگي از ته ته قلبش باور داشته باشه كه مهم‌ترين ستونه . . .
گفتم: مهم اينه كه هر سنگي از ته ته قلبش باور داشته باشه كه مهم‌ترين ستونه . . .
گفت: و مهم اينه كه سنگ، هميشه ستون بمونه . . .
گفتم: و مهم اينه كه سنگ، هميشه ستون بمونه . . .
گفت: كتابم آماده‌ي چاپِ . . . مقدمه‌اش رو بنويس . . .

مهدی ارام فر

نویسنده: سارا ׀ تاریخ: پنج شنبه 6 شهريور 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مقدمه ای بی نظیر از بی نظیر ترین استاد جهان

هوا سرد بود، خيلي سردتر از اونى كه تو دومين ماه بهار بشه باور كرد. . . . يقه پالتوشو بالا كشيد تا از گزند باد سرد در امان باشه، اين موقع سال، اونم وسط هفته، كمتر كسى به اين منطقه ميومد...فقط صداى دريا بود و مرغاى دريايى... .باخودش فكر كرد،بچه كه بود چقدر دريا و ساحل رو دوست داشت . . . . هميشه شبى كه قرار بود فرداش برن شمال، تا صبح نميخوابيد و خداخدا ميكرد تا زودتر صبح بشه . . . ولي حالا چى، يه جورايى مجبور شده بود از تهران فرار كنه . . . ديگه تحمل برخورد با مشكلات ريز و درشتو نداشت. احساس ميكرد خسته تر از اونيه كه بتونه برگرده . . . چند قدمى به سمت دريا رفت . . . زير لب زمزمه كرد : چه بزرگ و باشكوهه اين دريا! . . . كاش ميشد براى هميشه كنارش باشم . . . چه پرغرورن اين موجها....كاش ميشد... .چند قدم ديگر به سمت دريابرداشت.... مجذوب شده بود . . . فكر كرد بايد جزئى ازدريا شد . . . بايد گذشت از اين همه دردسر وعذاب، اين همه رنج وسختى ...بايد جزئى از دريا شد... تو همين افكار بود كه پاش به چيزى گير كرد. كمي تلوتلو خورد و نگاهى به پايين انداخت. يك شاخه اى بريده شده بود. شاخه اى كه معلوم نبود با كدوم دست بيرحمى كنده شده . . . با خودش گفت: اين شاخه هم مثل من نااميد و بى هدفه! اين شاخه هم به ٓاخر خط رسيده . ...
ولي يه دفعه چيز جالبى توجهش رو جلب كرد. يك جاى شاخه با بقيه ى قسمتها فرق ميكرد . . . مثل اينكه رنگش عوض شده بود! بيشتر دقت كرد و متوجه شد كه روي يك قسمت از شاخه جوانه هایى در حال رويش است . . . باور كردنش مشكل بود . . . چطور ممكنه يك شاخه ى شكسته و رها شده قدرت رويش داشته باشه؟! ديگه سردش نبود . . . احساس ميكرد كه چيز تازه ای درونش شعله ور شده چيزى كه مدتها بود فراموش كرده بود، پالتو را از تنش درٓاورد و به طرفى پرت كرد و به سمت كلبه اش دويد...

مهدی ارام فر

نویسنده: سارا ׀ تاریخ: شنبه 1 شهريور 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مقدمه ی بی نظیر کتاب عربی

چه بازی استادانه ای بود این سال کنکور...چه چیزها که نیاموختیم و چه آموخته ها که به جان اندوخته نکردیم...بازی گزینه ها چه چیزها که به ما یاد نداد...چقدر در تله ی تست ها گیر کردیم و آموختیم که نباید سطحی نگر بود...

آموختیم که همیشه اولین،بهترین نیست...آموختیم که آنچه در نگاه اول بهترین به نظر می رسد،شاید بدترین ممکن باشد...تا به پارسال چقدر شنیدیم وقت طلاست و با ریشخند گفتیم:ثانیه ای چند مثقال؟! ...و پارسال چه زیبا آموختیم که اندوختن ثانیه ها بسی سختتر از به دست آوردن مثقال هاست...

چقدر موقع تست زدن وقت کم آوردیم و افسوس زمان از دست رفته را خوردیم تا یاد گرفتیم که لحظاتمان را قدر بشناسیم... چه سالی بود پارسال...ساخته بودنش برای ساختن ما انگار!...این همه سال پای انشای علم بهتر است یا ثروت نشستیم و اندیشیدیم...و امروز چه خوب آموخته ایم که ارزش هیچ یک به قدر اندوختن تجربه نیست...

چقدر برای حل هر مسئله از راه های طولانی پیش رفتیم و از بیراهه به جواب نرسیدیم تا آموختیم که چگونه از میان بر ها استفاده کنیم و چگونه هر نکته را در جای خود بکار بریم.. من که باور ندارم تنها در یک آزمون شرکت کرده ایم...باور ندارم که این همه تجربه فقط به سه چهار ساعت جلسه ی کنکور ختم شود...

می اندیشم که تازه قدم در جاده ی پیشرفت گذاشته ایم و کنکور بهترین آغاز ممکن برای آن بود... چه بازی استادانه ای بود این سال کنکور...

مهدی ارام فر

نویسنده: سارا ׀ تاریخ: جمعه 31 مرداد 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مقدمه ای بی نظیر از خاص ترین استاد جهان

اقا اجازه

- بفرمائيد
- آقا ما يه مشكلي توي درسِ ... داشتيم مي خواستيم در موردش با شما مشورت كنيم.
- بفرمائيد، مشكلتون چيه؟!

 

ادامه مطلب
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: پنج شنبه 30 مرداد 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

معرفی خفن ترین منابع مطالعه ی زیست شناسی برای کنکور 94

تو این پست میخوایم لیستی از بهترین منابع  مطالعه ی درس زیست شناسی رو برای کنکوریای عزیز(همکاران عزیز!!) قرار بدیم.......ضمنااااااا..این لیست گران مایه و ارزشمند فقط نظر شخصی خودمون نیستااااا....نظر یه عااااالمه از افرادیه ک همین امسال(نه صدسال پیش!!!)با کمک همین کتابا تونستن تو کنکور همین مملکت (نه مملکت دیگه!!!)قبول بشن....بببببله...ما ارام نامه ایا اینیم دیگه!!.....

و اما بریم سراغ لیست گران مایه و ارزشمند خودمون...

 


ادامه مطلب
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: سه شنبه 28 مرداد 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ

سر هر دیواری...پیچکی خواهیم کاشت... پای هر پنجره ای...شعری خواهیم خواند...


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , aramnameh.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM